رمان غریبه آشنا
p²⁰
وارد دانشگاه شدم که لارا بدو بدو اومد سمتم...سلام ...سرد...
لارا : سلام... خوشحال.... خوبی؟!
ات : شاید
سولی : سلام اتشی(بغل)
ات : سلام
سولی : خوبی؟!
ات : نمیدونم... رفتیم نشستیم که استاد اومد دخترم متوجه ناراحتیم شده بودن استاد درسو شروع کرد ولی من اصلاً توی فضا نبودم...که استاد صدام کرد...بلع ؟!
استاد : خانم جئون لطفاً تلفنتون رو جواب بدید...
ات : ممنون...به گوشی نگاه کردم ته یونگ بود کلی تماس از دست رفته داشتم ازش ...گوشیم رو جواب دادم...الو
ته : آت تو چت شده؟! چرا جواب نمیدی؟!چرا آنقدر سرد شدی؟؛
ات : ساعت همشون تویی...میفهمی تو...کسی که عاشقم کرد تویی..باعث همشون..هق..تویی(گریه ی بلند)باعث همشون تویی(میوفته رو زانوهاش)
ته : چ..چی؟!
ات : قطع کردم که ته مو رو دیدم که بدو بدو اومد سمتم ..
تن مو : آت ؟! ات حالت خوبه (رو زانوهایش میشینه)چرا تلفنمو جواب نمیدی؟!(نگران از شونههای ات میگیره)
ات : دست از سرم بردارید ولم کنید (گریه و بلند)
ته مو : آت خواهش میکنم بگو
ات : بلند شدم و رفتم سمت کلاس و اشکامو پاک کردم...
لارا : آت چیشده ؟!
ات : ببخشید استاد من حالم خوب نیست میتونم برم خونه؟!
استاد : اوک.. یادت باشه درسا رو از دوستات بگیر و بنویس
ات : بدون هیچ حرفی گلمو برداشتم و از کلاس زدم بیرون و همینجوری توی هوای خودم قدم میزدم رفتم و ناهار خوردم... کلی راه رفته بودم باهام خسته شده بود... به ساعت نگاه کردم ۸ بود همه چی تاریک بود توی کوچه بودم به ته زنگ زدم...
وارد دانشگاه شدم که لارا بدو بدو اومد سمتم...سلام ...سرد...
لارا : سلام... خوشحال.... خوبی؟!
ات : شاید
سولی : سلام اتشی(بغل)
ات : سلام
سولی : خوبی؟!
ات : نمیدونم... رفتیم نشستیم که استاد اومد دخترم متوجه ناراحتیم شده بودن استاد درسو شروع کرد ولی من اصلاً توی فضا نبودم...که استاد صدام کرد...بلع ؟!
استاد : خانم جئون لطفاً تلفنتون رو جواب بدید...
ات : ممنون...به گوشی نگاه کردم ته یونگ بود کلی تماس از دست رفته داشتم ازش ...گوشیم رو جواب دادم...الو
ته : آت تو چت شده؟! چرا جواب نمیدی؟!چرا آنقدر سرد شدی؟؛
ات : ساعت همشون تویی...میفهمی تو...کسی که عاشقم کرد تویی..باعث همشون..هق..تویی(گریه ی بلند)باعث همشون تویی(میوفته رو زانوهاش)
ته : چ..چی؟!
ات : قطع کردم که ته مو رو دیدم که بدو بدو اومد سمتم ..
تن مو : آت ؟! ات حالت خوبه (رو زانوهایش میشینه)چرا تلفنمو جواب نمیدی؟!(نگران از شونههای ات میگیره)
ات : دست از سرم بردارید ولم کنید (گریه و بلند)
ته مو : آت خواهش میکنم بگو
ات : بلند شدم و رفتم سمت کلاس و اشکامو پاک کردم...
لارا : آت چیشده ؟!
ات : ببخشید استاد من حالم خوب نیست میتونم برم خونه؟!
استاد : اوک.. یادت باشه درسا رو از دوستات بگیر و بنویس
ات : بدون هیچ حرفی گلمو برداشتم و از کلاس زدم بیرون و همینجوری توی هوای خودم قدم میزدم رفتم و ناهار خوردم... کلی راه رفته بودم باهام خسته شده بود... به ساعت نگاه کردم ۸ بود همه چی تاریک بود توی کوچه بودم به ته زنگ زدم...
- ۵.۱k
- ۱۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط